در کنار یک رود آرام
و بر روی یک ایوان کوچک چوبی
یک صندلی قدیمی هست
که نشانه از یک انتظار ازلی دارد
و روح من همه روزه از طلوع تا غروب خورشید
به روی آن می نشیند
و چشم به مصب رود می دوزد
آنجا که رود در آغوش دریا می میرد
و با تمام پنجره قلبش نگاه می کند و نگاه می کند . . . .
تا شاید
در یکی از لحظه های جادویی تقدیر
پری دریایی رویاهای ازلی اش
از فراز موج های نرم و لغزان دریا
اندام طلایی خویش را به نوازش آفتاب بسپارد
و از آن دورها چهره به سوی تماشگرش بگرداند
و شاید دلش بخواهد
سراغی از شاعری بگیرد که
بخاطر دیدن او مسافر خاک و آب و باد و آتش شده است
و اکنون از وجودخاکی اش به جز روح چیزی باقی نمانده است
بروی این صندلی یک روح شیدا نشسته است
و جز نگاه هیچ آزاری ندارد
آیا کسی هست که آرزوی چشمان یک روح را بر آورد ؟ ؟ ؟ ؟